صاحبدلان

صاحبدلان

فرهنگی . اجتماعی . ادبی

م . توحیدی
م . توحیدی

به وبلاگ من خوش آمدید http://mata.lxb.ir
mata.1952@yahoo.com


تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان صاحبدلان و آدرس mata.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پیوند ها

صاحبدلان

زندگی سلام

گلشن چت

مطالب اخير

داریوش شاه

اصول کلی مکتب فکر دکتر شریعتی

عاشق زندگی

روز و روزگارتان خوش باد

دوست یا برادر

دشمننی روسیه با ایران

ما نابیناییم!

برگی از تقویم تاریخ

فقه آسان

قدیما

افراد منفی

سخن گفتن با خدا

آداب شریعت

نام خانوادگی

نگفتمت مرو آنجا

همه ما شریک جرم هستیم

بهترین ها

اگر برای ....

سلام صبح بخیر

ایام گل و یاسمن و عید صیام

سلام عید فطر

شب آمرزش و غفران

خوش بینی و فعالیت های اجتماعی

روزتون بخیر

قبله ی آمال

عجب و تکبر

گناه و گناهکار

یک نامه دوستانه برای بانوی من

انسانهای نیکوکار

هر چیز و هر کار در زمان خودش باید انجام شود

آتش به اختیار

دوست خوب من سلام

آنانکه نمی اندیشند.

مذهب چیست؟

ماه کنعانی من

فاصله تولد تا مرگ

حجاب

عزت نفس داشته باش

شیخ و شیطان

متفاوت باش

نويسندگان

م . توحیدی

پیوند های روزانه

حمل خرده بار از چین

حمل و سفارش از چین به ایران

فروش جلو پنجره لیفان

پرده اسکرین

کاشی سنتی

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

وبلاگ دهی LoxBlog.Com

امكانات جانبي

RSS 2.0


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





ظهیرالدوله - بزم خاموش

.............................

گذر کردم به گورستان یاران
به خاک نغزگویان گلعذاران
همه آتش بیان و نغمه پرداز
دریغا در گلوشان مرده آواز
بسی ساقی که خود افتاده مدهوش
همه گلچهرگان با گل همآغوش
عجب بزمی که آهنگش خموشیست
نه جای باده و نه باده نوشیست
نهی گر گوش دل را بر سر سنگ
بر آری ناگهان آه از دل تنگ
گلندامان زیر سنگ خفته
در آغوش خموشی تنگ خفته
نه بانگی در گلوی نغمه سازان
نه جانی در تن گردنفرازان
غلط گفتم در این غمخانه غوغاست
نشان عاشقی در بی نشان هاست
بسی بلبل که در گل نغمه خوان است
قفس هاشان ز جنس استخوان است
به گل ها خفته گلها دسته دسته
به دست ساقیان جام شکسته
همه گل پیکران پاییز دیده
سهی قدان همه قامت خمیده
عروسان را مغاکی حجله گاهی
مبارک باد ما اشکی و آهی
همه آهووشان گیسو کمندان
نکویان دلبران مشکل پسندان
پری رویان عاشق داده بر باد
همه شیرین لبان کشته فرهاد
خط بطلان به هر مجنون کشیده
بسی دلداده را در خون کشیده
گلندامان از گل باصفاتر
به لبخندی ز جان هم پربهارتر
همه در زیر سروی پای بیدی
ولی نه آرزویی نه امیدی
سیه چشمان شیرینکار دلبند
که جان بخشیده اند از یک شکر خند
به خدمت خوانده فراش صبا را
نیدیده از رعونت زیر پا را
نگاه مستشان هر سو فتاده
هزاران خان و مان بر باد داده
بسی دلداده را دیوانه کرده
به نازی خانه ها ویرانه کرده
همه سیمین تنان شیرین سخن ها
به زیر سنگ و گل تنهای تنها
به خاک افتاده گیسو داده بر باد
چه شد آن نازها ای داد و بیداد
بیا بنگر که ناز آلوده ای نیست
به غیر از استخوان سوده ای نیست
کجا رفتند آن افسانه سازان
چه شد آهنگ مهر دلنوازان
کجا رفتند مرغان چمن ها
چه شد آن بزم ها آن انجمنها
خموشی را نگر آوازها کو
کجا شد نغمه ها آن ساز ها کو.
چه جای نغمه در یاران نفس نیست
ز خاموشی تو گویی هیچ کس نیست
دل شاد و لبخندان کجا رفت
هنرهای هنرمندان کجا رفت
چه شد غوغا گری های شبانه
قناری ها خموشند از ترانه
نه آوایی نه فریادی نه سازیست
به پیش پبیشان راه درازیست
صدای سازشان آوای مرگ ست
نثار خاکشان خشکیده برگشت
هم اینان که در خلوت خزیدند
عجب بزمی هنرمندانه چیدند
چو می خواندم خطوط سنگ ها را
در آنجا یافتم صبا را
صبا آن نغمه ساز آتشین دست
که دلها را به تار ساز می بست
صبا در نغمه ها فرمانروا بود
دو زلف زهره در چنگ صبا بود
به ساز خود هزاران رنگ می داد
که هر سیمش هزاران زنگ می داد
به خود گفتم که آن تابنده در کو
به چنگش نغمه زنگ شتر کو
مرا بر گور غمگینی گذر بود
که روی سنگ آن نام قمر بود
قمر آن عندلیب نغمه پرداز
زنی هنگامه گر هنگام آواز
اگر در بوستان لب باز می کرد
میان بلبلان اعجاز می کرد
ولی اکنون قمر افسرده جانست
در این ویرانه خاکش در دهانست
قمر روزی که در کشور قمر بود
کجا او را از این منزل خبر بود
نه آوایی نه بانگی نه سروری
دو مشت استخوان در خاک گوری
در این وادی که اقلیمی مخوف است
قمر تا روز محشر خسوف است
به زیر سنگ دیگر داریوش است
که مست افتاده گل خموش است
ز خاطر رفته عشق و یادگارش
همان روزی که بودی زهره یارش
کنار خویشتن رعنا ندارد
که درگل عاشقی معنا ندارد
در این تنها نشینی یار او کو
در انگشتان محجوبی نوا نیست
ز انگشتش به جز خاکی به جا نیست
طربسازی که خود سازش شکسته
بر آن گرد فراموشی نشسته
ولی گویی که از او می شنودم
من از روز ازل دیوانه بودم
سماعی را سماعی نیست دیگر
چراغش را شعاعی نیست دیگر
به گوش
ما نوا از گور او نیست
طنین نغمه ی سنتور او نیست
به جای ضرب تهرانی ز باران
صدای ضرب خیزد در بهاران
ز رگباری که بر این سنگ ریزد
به هر ضربت صدای ضرب خیزد
به یکسو صبحی افسانه گو بود
که سنگ کهنه ای بر گور او بود
صدا زد بندی این خانه ماییم
چه شد افسانه
ها افسانه ماییم
تو هم از این حکایت قصه سر کن
رفیقان را بز این منزل خبر کن
میان صفه ها گور هارست
فرامشخانه ای درلاله زار است
نوای مرغوایش با دل تنگ
بر آمد از دل خاک و دل سنگ
که ما رفتیم و بس جانانه رفتیم
خمار آلوده از میخانه رفتیم
تو ای مرغ سحر ها
ناله سر کن
به بانگی داغ ما را تازه تر کن
اگر اکنون ملک افتاده در بند
بخوان بر یاد او شعر دماوند
منم پاییزی و نامم بهار است
دلم بر رحمت پروردگار است
رشد یاسمی استاد دیرین
به تلخی شسته دست از جان شیرین
فتاده بی زبان در گور تنگش
درخشد قطعه شعری روی
سنگش
نسیم آسا از این صحرا گذشتیم
سبکرفتار و بی پروا گذشتیم
به چشم ما کنون هر زشت زیباست
چو. از هر زشت و هر زیبا گذشتیم
گریزان از بر سودابه دهر
سیاوش وار از آذرها گذشتیم
کنون در کوی ناپیدا خرامیم
چو از این صورت پیدا گذشتیم
رشید از ما مجو نام و نشانی
که از سرمنزل عنقا گذشتیم
ز سویی تربت مسرور دیدم
توانا شاعری در گور دیدم
سخن سنج و سخندان و سخنیار
ولی چون نقطه ای در خط پرگتار
یه پیری خاطری بس شادمان داشت
ب روز تلخ شکر در دهان داشت
بخوانم قطعه یی زان پیر استاد
که با طبع جوان داد سخن داد
یکی
گفتا ز دوران ناامیدم
که می رویدبه سر موی سپیدم
من از موی سپید اندیشه دارم
که بر پای جوانی تیشه دارم
بگفتم این خیالی ناپسندست
جوانی آهویی سر در کمندست
کمندش چیست ؟ شوق و شادمانی
چو گم شد زود گم گردد جوانی
جوانی دوره یی از زندگی نیست
گه چون بگذشت
نوبت گویدت ایست
جوانی در درون دل نهفته
جوانی در نشاط و شور خفته
چو بینی دیر خواه و زود سیری
جهانت می کند آگه که پیری
در آنجا چون رهی را خفته دیدم
دلم را از غمش آشفته دیدم
به یاد آمد مرا روز جدایی
که رفت از شمع چشمش روشنایی
دگر در نای او شور غزل نیست
کنون در شاعری ضرب المثل نیست
به خود گفتم چرا از این غزلسرا
میان خفتگان برناید آواز
برآمد ناله یی از پرده خاک
شنیدم از رهی این شعر غمناک
الا ای رهگذر کز راه یاری
قدم بر تربت ما می گذاری
در اینجا شاعری غمناک خفته است
رهی در سینه این خاک نهفته
است
به شبها شمع بزم افروز بودیم
که از روشندلی چ.ن روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
سراغی کن ز جان دردناکی
برافکن پرتوی بر تیره خاکی
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
ز سوز سینه با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی یاد رهی کن
به نزدیک
رهی خاک فروغ است
تو گویی آن همه شهرت دروغ است
پس از عصیان و اسیر افتاده بر خاک
مغاکی تنگ با دیوار نمناک
تولد دیگر و مرگش دگر بود
ولی از این تولد بی خبر بود
که میلادی دگر باشد پس از مرگ
روان ها را سفر باشد پس از مرگ
تماشا کن که ایرج لا ل لال است
خکوش از
آن خروش و قیل و قال است
شکسته دست یزدان خامه اش را
ز دلها برده عارفنامه اش را
کجا رفت آن سخنهای بد آموز ؟
کجا شد چامه های خانمان سوز
همان روزی که صاف و ساده بودم
دم کریاس در ایستاده بودم
کنون ایرج بگو آن ماحضر کو
نشان از آن زن و کریاس در کو ؟
دریغ
از ایرج و طبع خداداد
که در راه پریشان گویی افتاد
بدا بر ما که تن در گل بماند
به دیوان گفته باطل بماند
خوشا هجرت از اینجا با دل پاک
که همچون گل نهندت در دل خاک
خوشا آن کس که چ.ن زین ره گذر کرد
به اقلیم نیکوکاران سفر کرد
خوشا ! با عشق حق در خاک رفتن
بدا! پاک آمدن نا پاک رفتن 
   سروده ای از مرحوم مهدی سهیلی
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

شنبه 15 خرداد 1400برچسب:,

|